نوشــــــــــــته های پیــــــشین مــــــــــــــرا می توانید اینـــــــــــــــــــــــــــــــــــــجا بــــــــــــخوانید

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

سفرنامه

    دوستان و عزیزان، سلامی به گرمای خورشید مهربان .امیدوارم حال همگی به خصوص دوستان منتظر خوب باشه .اگر احوالی از اینجانب نیوشا خواسته باشید الحمدولله خوب و خوشم و ملالی نیست.خانواده هم سلام می رسانند.غرض از مزاحمت اینکه از غیبتم توضیح بدهم که نگرانم نباشید.عصرسه شنبه ای که از تهران به سمت گیلان حرکت کردیم (نا معقولانه ترین سفر عمرمان از سر اجبار کم وقتی و بی طاقتی) تا کرج همیشه دام گستر دو ساعت ونیم ناقابل تو ترافیک بودیم.خلاصه نه راه پس بود نه راه پیش.رفتیم.اگه می رفتیم ویلا که تا صبح یخ می زدیم.همه چتر انداختیم خانه گرم آقا جان.اونا هم سنگ تموم گذاشتن حسابی. صبح چهارشنبه پیش به سوی ویلا،باران و سرما.هرچه بخاری داشتیم روشن کردیم ولی انگار نه انگار.عصر رفتیم ملاقات دوتا مریضی که بیمارستان داشتیم.با آقا جان و همسرش آمدیم منزل.پخت و پز و آشپزی با حجاب کاملا"اسلامی به خاطر سرما.چی درست کردم؟ای گامبو های شکمو!پلو پزو زدم به برق و یه پلو دل نخواه درست کردم(آخه عادت ندارم به پلو پز) + مرغ  و واویشکا هم درست کردم با سبزی خوردن باغ آقاجان و دیگه ماست و دوغ  سیر و سیر ترشی و از این مخلفات.کشتیم خودمونو و دوتا اطاق رو گرم کردیم و خوابیدیم(یعنی آقاجان و خانمش اصرار داشتند تو پذیرایی بخوابند.به نظر ما سرد بود و وجدان ما قبول نکرد).پنج شنبه صبح اول وقت از اداره زنگ زدند که شنبه زود بیایین تغییر و تحول داریم.بعد از صبحانه مهربان همسر به دنبال کپسول گاز و رفع خرابی های حاصل از باد و باران مشغول شد و من هم یه سری کارهای داخلی و سرکشی به همسایه و پخت و پز (تو همون پلو پزیه آبگوشت ی پختم که نگو(جای همه آبگوشت خورا خالی).
مهمان هم داشتم ؛آقاجان اینا و خواهرم اینا که دارن اونجا ویلا می سازن.باران و برف امان نمی داد .چه برفی و چه یخبندانی ! عصری یه سر رفتیم سر خاک نازنین مادر و شب با خواهرم اینا رفتیم لنگرود خانه دختر خاله.اونم رفته بود خاله رو دزدیده بود و آورده بود خونه شون(آخه اگه علنی می گفت چه خبره یه لشکر آدم دنبالشون راه می افتادن) برادرم هم از تهران رسید.خلاصه با خاله جان گپ زدیم و یاد گذشته ها کردیم.در برگشت خواهر برادرم ماندند و ما برگشتیم سر خونه زندگی خودمون اینجوری مهربون همسر و بچه ها راضی تر بودند.جمعه طبق پیش بینی هواشناسی اینترنت که دیده بودم هوا آفتابی شد.خواهرم اینا سر ساختمان بودند.بنابر این صبح نمی تونستیم برگردیم تهران.به ناچار به مهربان همسر گفتم دیگه کار رو تعطیل کن بچه ها رو ببریم کنار دریا.قبول کرد.رفیتم.برادرم هم رسید.دوتا پسرام کنار دریا رانندگی کردند.یکی دوساعتی اونجا بودیم و این لذیذ بخش ترین بخش این مسافرت بود که پسرا رانندگی کردند و لذت بردند و من عذاب وجدانم مرد که چرا آمدیم و بچه را آوردیم!؟ پس از صرف ناهار به خاطر خواهرم اینا که ماشین نداشتند مجبور شدیم  ساعت چهار حرکت کنیم به طرف تهران. طرف کوچصفهان ترافیک سنگین بود.سنگر هم همینطور.مهربان همسر خیلی راه و بی راه زد.اما نزدیکی های پلیس راه رشت گرد کرد به طرف رشت.که صبح ساعت چهار حرکت کنیم(انگار ناف شو با ساعت زدند)من هم به آقاجان زنگ زدم که شب منزلشان هستیم.کلی ذوق کرد.رفتیم رشت به گشت.موزه هم بسته بود بخاطر 28 صفر.سیر و سیاحت کردیم و خرید  با فراغ خاطر. آقاجان یه آتیش دو متری درست کرد و سیب زمینی ریختند توش و آخرش هم با ذغالش جوجه کباب و ماهی و زندگی و نشاط و شادابی .گور پدر ترافیک.(تا اینجا نوشتم نفتی نت پرید.دوباره نوشتم خیلی زیاد؛ ولی بازم نشد.کپی کردم پیسش کنم ولی نمی دونم چرا نمی شه!حیف شد یه چیزایی یادم هست می نویسم.)واینک دنباله ماجرا:بعد از شام دیدن سریالهای ستایش و مختار.سپس فرمان حرکت از سوی مهربان همسر و راه افتادن در ساعت 30/11 و رسیدن به تهران در ساعت 05/03 بامداد.صبح شنبه هم شروع زندگی متمدن شهری.اداره و طرح ضربتی نقل و انتقال به جزیره ای دور افتاده سازمان مرکزی.من سریع تر از همه شروع به جمع کردن اثاثیه ام کردم."چرا که یاد اون بلدرچین هایی افتادم که می خواستند باغ رو خراب کنند و دهقان هر روز به پسراش دستور میداد که این کار رو بکنند و اونا دست دست می کردند.بابای بلدرچین ها گفت نگران نباشین به این زودی آشیانه مون خراب نمیشه .ولی روزی که دهقان خودش دست به کار شد بلدرچین به فکر چاره و جا افتاد.و به بچه هاش گفت باید امروز هرچه زودتر از اینجا بریم یه جای دیگه".من هم دیدم که مدیر کل مربوطه ناظر تخلیه شده و میزو صندلی ها داره برچیده میشه جمع و بسته بندی مو شروع کردم و کلی حرف وحدیث طعنه شنیدم که چرا مقاومت نکردم.من اسم اینجا رو گذاشتم جزیره شقایق.تو اداره به نام ساختمان شقایق معروفه.بچه ها خیلی انور و اونور زدند  با دلایل غیر منطقی .من هم بعد از استقرار و دیدن مشکلات کاری و اعلام اون یک روز همراهشون شدم که به گوش مسئول مربوطه برسونم.یکی از مسایل سریع بررسی شد و مسایل دیگه در دست اقدامه.بعضی از بچه ها مثل طوطی  هنوز تو لکند.ولی من از روز اول مشکلی نداشتم .یعنی درد بی درمون نیست که حل نشه ؛اونقدر که بعضی افسردگی گرفتند.من حالا و قبلا" نیم ساعت زود تر می رسیدم اداره ولی دوست نداشتم تو خیابون وقت گذرونی کنم یا برم تو نماز خونه بخوابم ولی گاهی یکاراهای بانکی ام رو انجام میدم اما حالا بجای اومدن و نشستن بی خودی پشت میز (کارای اونقدر نیست که تو محدوده وقت اداری فرصت نداشته باشم) فکر خوبی کردم.میدونین که به همت شهرداری تهران همه گوشه و کنار، پارکهایی با لوازم ورزشی و بدنسازی احداث شده .کنار جزیره شقایق هم یه پارک  عالی و دنج و خلوت هست که صبح ها قبل از شروع وقت اداری میرم  اونجا و سرحال و سر زنده میآم اداره.امروز یخ کرده بودم.صبحانه رو همیشه خونه می خورم ولی اگه بدونین چایی اداره بعد از اون چقدر لذیذ بود.قصه من به سر رسید کلاغه به خونه اش رسید .راستی بچه ها شمال چه کلاغهای خوشکل و زیبایی تو شالیزار ها بود ؛از تمیزی می درخشیدند.راحت شدین از ماوقع شنیدین؟آرزوی سلامتی و شادکامی برای همه تون دارم.از دوستان گلم برای پیگیری هاشون متشکرم.

۹ نظر:

اعظم گفت...

به به رسیدن به خیر. خوشحالم که به سلامتی رسیدی. اینجا هم خبری نیست وهمچنان فایل نامبر ما نیومده کار شما چطور شد؟

پریا گفت...

سلام به نیوشا خانم عزیز امیدوارم همیشه با این روحیه خوب و عالی تویه زندگیتون موفق و شاد باشید .
وقتی نوشته های شما رو می خونم انرژی می گیرم .

گیله مرد گفت...

درود
.
همیشه خوش باشید.
.
بدرود

مانا گفت...

سلام عزیزم میدونم تجدید روحیه کردی.
همیشه خوش باشی.

ناشناس گفت...

ایستادند ، ما چه ؟ آیا ما بی غیرت های غروب ۲۸ مردادیم؟

Posted: 09 Mar 2011 11:07 AM PST

این ویدئو را ببینید. منتخبی از روزهای مناظره و حرف های موسوی و کروبی است. من از روزهای قبل از اطمینان به حرف های مهندس اطمینان داشتم اما خیلی ها نداشتند. وقتی او می گفت می ایستم ، من باور داشتم اما خیلی ها نداشتند.

مهدی کروبی را چرا نمی گویید. او هم مرد بود و ایستاد. از لر بودن جوک ها مانده بود اما مهدی کروبی نماد شد که لر ها سخت کوش اند ، راست کردار و استوار.

امروز به فراخور کاری که داشتم می کردم ، چشم ام به روزهای ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ تا ۲۸ مرداد افتاد. وقتی ۲۵ مرداد با بازداشت نصیری که فرمان عزل مصدق را داشت ، کودتا ظاهرا شکست خورد مردم عصبانی ، فردایش درود بر مصدق سر دادند اما امان از دلارها که ۲۸ مرداد اراذل جنوب با قشون شان “جاوید شاه” زنان ، شهر را گرفتند.

نکند ، این روزها سکوت همه گیر شود. نکند بغض آنقدر گلوگیر باشد که صدای مان در نیاید. نکند ، پنجاه سال بعد ، فرزندان مان ، ما را بی غیرتانی بدانند که مثال مصدق ها را تنها گذاشتیم

بانوي شيراز گفت...

نيوشا جان گل سال نو را بهت تبريك ميگم. برات سال خوبي را آرزو ميكنم. دختر چه بلايي سر وبلاگت اومده چرا درست درون باز نميشه؟
هميشه شاد و خوش باشي عزيزم.

canadaexpert گفت...

سلام و ممنون از مطلب جالب وب لاگ شما. ممنون میشم اگر افتخار بدید و از وب سایت من هم دیدن کنید و من را هم به لیست دوستانتان اضافه بفرمائید.من کانادا هستم و خدمات مهاجرتی ارائه می‌کنم. در ضمن دوستان هر سوالی در خصوص مهاجرت به کانادا داشتند بنده از طریق وب سایت http://CanadaExpert.ca در خدمتم. در ضمن برای راحتی‌ دوستان من اکثر خدماتم را آنلاین ارائه می‌کنم.

با سپاس و آرزوی موفقیت

نرگس گفت...

سلام حتما یه سری به وبلاک من یا سانی بزن http://sanisa.blogfa.com/

شهره گفت...

نیوشا جان این وبلاگت چرا نوشته نشده اخیرا؟فکر کنم چند ماهی میشه درسته؟

همسفران کانادا