نوشــــــــــــته های پیــــــشین مــــــــــــــرا می توانید اینـــــــــــــــــــــــــــــــــــــجا بــــــــــــخوانید

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

روایتی نوستالژیک

حتما"خیلی از شما ها به یزد رفته اید،خیلی بزرگ و با عظمت است ، با مردمی باشکوه ترکه از نسل آفتابند.
خوشا به سعادتشون که کهنگی شان را دور نریخته اند که آن قدمت شان چه باصفاست.چقدر احساس خوبی به انسان دست می دهد،
من هم به آنجا رفته ام .یک چیز جالبی که نظرم را جلب کرد این بود که آن کوچه بندی های باریک و کوتاه که زمانی افراد با پای پیاده در آن تردد می کردند و در آن گذرگاهها برای درد دل کردن با همدیگه دور هم می نشستند حالا ماشین رو شده، یا آن خانه های کاهگلی که روزی یک خانواده پر جمعیت از عروسها و دامادها با خانواده های شان  دور سفره ی قناعت گرد هم می نشستند اکنون پذیرای زرق و برق عروسی های شهری شده که نشان از بی ادعایی جوانان و بزرگان شان دارد.
مراسم ها کنونی اند ولی در همان فضای سنتی با هم ادغام می شوند .خیلی جالب است .
الان دیگر عروسها و داماد ها در خیلی جاها از این کهنگی گریزانند،  ولی این آیین آنجا به زیبایی جلوه گری می کند و مایه فخر آنان است.این خیلی زیباست.
امروزه ما در خانه های زیبای پدرانمان در گیلان عروسی نمی گیریم؛ آن ساختمان های سرزیبای دو طبقه با چشم انداز زیباتروایوانهای وسیع و حیاطهای سرسبز تر !! آخ چقدر دلم برای آن روزگارانه چندان دور تنگ است .همه ی بچه ها دل شان برای عروسی پر می کشید و از ریز و درشت همه دعوت بودند.اون موقع بچه بلای جان نبود ؛ اون موقع اول از همه بچه ها وارد حیاط عروسی می شدند.جست و خیز آنها چه شادی ای را یشاپیش تقدیم عروس و داماد می کرد . اون موقع خیلی کمتر از الان اجاق خانواده ها کور بود . شاید دیدن آن بچه ها تقدیر روزی فرزند عروس خانم  بود.اون موقع برای  10تا بچه هم می گفتند هر گل یه بویی داره؛  اما حالا یک بچه هم بلای جان پدر و مادر شده و از رفتن به مجالس خانوادگی دورو محرومند.
حالا دیگه بچه بجای یادگیری درس زندگی اجتماعی، یادگیری ارادت و ادب به بزرگتر ها باید بنشیند خانه و با کامپیوتر و چیز های زائد دیگر بازی کند.اما اون وقتا توی حیاط های وسیع آدمهای هم تیپ و شان دور هم می نشستند.بچه ها توی محوطه های بزرگ بازی می کردند . عروسی ها برایشان خاطرات شیرین کودکی می ساخت .زنها هر کس به کاری و مسن تر ها خانمانه در ایوان با هم گپ می زدند.
آخ که چقدر دوست دارم آن مراسم نارنج زنی که در دورترین نقطه ی ذهنم تصویر کمرنکی دارد و نشان از چشیدن تلخ و ترش روزگار توسط عروس و داماد بود را ببینم.
چقدر دلم تنگ است برای دیدن آن درختان لیموی شیرین که از وفور میوه باید بابابزرگ زیر همه ی شاخه ها چوب دوشاخ می گذاشت تا نشکنند .آخ چقدر دل تنگ است برای آن درخت "خوج "بزرگ حیاط پدر بزرگ که هر مهمانی با خود تحفه می برد.آن درخت انجیر که جوانهای به شهررفته ی همسایه ها و محل وقتی می آمدند به روستا  چه حمله ای به آن می کردند و صاحب خانه چه لذتی می برد از دست رنج خود و تقدیم آن و.....درخت انار به قول خودشان انار شاهبار که از زیادی رسیدن روی درخت می ترکید و تفنن شب نشینی های عمه ها با دوستان همسن سال بود.یادش به خیر که قلبم از همه آن برکت های از دست رفته فشره است.
یادمه مادر بزرگ خدا بیامرزمی گفت : روزی مهمان آمد برایم و من چیزی باب مهمانان عزیزم در خانه نداشتم (غلو بود همیشه در آن خانه برکت موج می زد) می خواست باب میلش سفره رنگین کند، همانطور که تاکنون زنان مهمان نواز شمالی مهمانداری می کنند .به مهمانان گفتم چند لحظه می روم از رودخانه جلوی خانه آب بیاورم .رفتم و تور ماهیگیری همیشه آماده رو انداختم و سه ماهی درشت (آنها فقط به ماهی سفید می گویند ماهی بقیه را به نامهای دیگر مثل کفال و کپور و... می خوانند)گرفتم و آوردم بی سر و صدا و بدون آنکه مهمانانم چیزی فهمیده باشند تدارک و بساط ناهار را آماده کردم.
البته فکر نکنین که زندگی راحت بود برایشان  ؛نه عشق به زندگی در آنها جریان داشت.جلوی همان رودخانه 8 بچه را بزرگ کردن حتما"زحمت دارد که هیچکدام در آب نیفتند و غرق نشوند.
چون باز هم یادم هست که همین مادر بزرگ وقتی آپارتمانهای سر به فلک کشیده تهران را می دید هر بار بدون اینکه فکر کند چقدر برایم تکراری است می گفت : ساکنان اینجور جاهاهم می میرند. یعنی اینقدر رفاه و آسایش هم می تواند مرگ بیاورد.خودش خیلی پیر و شکسته شده بود.او اینطور فکر میکرد .
چقدر دلم برای حرفهایش تنگ است که حالا دیگر جوانها با پیر ها نمی پرند!چقدر مادر مرحومم برای آمدن مادر شوهرش لحظه شماری می کرد.
 حالا سالهاست که در همین روزهای آذری مادر رفت و مادر شوهرش همان روز در سال بعد رفت و عروس و مادر شوهر در کنار هم آرمیده اند. چه عشق و تفاهمی !؟ نه اینکه تک عروس باشد ها!! مادر بزرگ چهار عروس دیگر و سه دامادش را مانند جانش دوست داشت ولی انگار به عروس بزرگه بیشتر وفادار بود.
یاد همه ی رفتگان به خیر . خدا نگه دارد همه ی مادران مهربان را تا وقتی داغ فرزندان عزیز نبینند.
                          "اما هنوز دلم برای آن عروسی های بی شیله پیله ی دهاتی تنگ است "

۷ نظر:

مانا گفت...

آخی چه حسی داشت!یادشون گرامی!

پریا گفت...

نیوشا جان این حس و حالت من رو خیلی به فکر برد ، روزهایی که رفتند و دیگه بر نمی گردند امیدورام حداقل ما که به اون روزها فکر می کنیم و وفاداریم با خانواده و دوستانمون مثل قدیم بی غل و غش باشیم و ساده و صادق .
سالگرد فوت مادرتون هم گرامی می داریم . ای کاش بودند ...

گیله لوی گفت...

تی فیدا

نیوشا گفت...

دوستان گلم؛مانا،پریاو گیله لو ممنونم .همیشه پایدار و بر فراز باشید.

اعظم گفت...

سلام نيوشاجونم
مبارك باشه. هم ماشين هم وبلاگ هم جريمه(اين يكي رو شوخي كردم)
وقتي مطالبت رو مي خوندم احساس كردم با همه وجود دلم براي همه مامانا و مامان بزرگهاي دنيا مي تپه.خيلي خوب و دوست داشتني هستند. خدا اونهايي كه رفتند رحمت كنه اونهايي كه هستند سالم وزنده نگه داره.
نيوشا جان چي ميخوني؟ چه مقطعي؟
دوستت دارم.

فكرآزاد گفت...

درود بر شما. خلاصه موفق شدم برايتان پيام بگذارم. من چندين سال از عمرم را در تهران بودم. پنج سالي ست كه آمدم به رشت. وقتي مي نويسيد با حس شما همذات پنداري مي كنم. نمي دانم فقط اين گيلاني ها هستند كه اينقدر بي تابي مي كنند براي اين ديار! دوستي مي گفت هميشه دلبسته باشيد نه وابسته و چه خوب مي گفت.

نیوشا گفت...

ممنونم آقای فکر آزاده
دو روز به مناسبتی اومدم رشت و برگشتم ولی همونم دلمو باز کرد.
چون گیلانی ها آدمای بی شیله پیله و رو راستی هستند نمی تونند بعضی فضاهای دیگر رو تحمل کنن.یه جا هایی آدم باید برحسب سلیقه دیگران نفس بکشه و این برای ما انسانهای آزاد اندیش خیلی سخته.ماها تو حصار بزرگ نشدیم ولی این چار دیواریها باعث خفگی ما میشه.
ممنون از تلاشتون برای ارسال پیام .برام خیلی ارزشمنده.
خدا نگه دارتان

همسفران کانادا