باز هم از دور کاری باید بگم.
خب راست می گم دیگه من عمری رو تو این ادارات دولتی گذاشتم .به جایی رسیدم که اگه گفتند ماست سیاهه !گفتم راست می گین.باورتون نمیشه !؟باور کنین. پس نچشیدین مزه این ماست رو. باید بگم من اون آدم همیشگی بشاش اداره نیستم .اون موقع ها وقتی از در اطاق (که خودش یه سالن بزرگه)وارد می شدم ،بلند می گفتم :سلام و نیشم تا بنا گوش باز می شد برای همه ی همکارا.چون اونجا بهترین زمان عمرم رو داشتم می ذاشتم.
مثلا"می خواستم خوشرو باشم.اول صبحی با با ابرو های تو چشم فرو رفته نرم اداره.ولی حالا حتی جرئت بلند سلام کردن رو ندارم.راستش دیگه تو اداره از سایه ام هم می ترسم.چیزی نشده ولی چیزهای زیادی دیدم با چشم بصیرتم. اینه که ممتنع ام برای دور کاری یا بهتر بگم هرچه پیش آید خوش آید.
این هم عکس رییسه که منو داره از دور کنترل می کنه . بدم نیستا می رم یه جای خوش آب و هوا و اونجا یه گلخونه می زنم.!
یه چی می گما!؟داراییم کجا بود برای تاسیس گلخونه .تازه گلخونه تو یه جای دور از تمدنه .بچه هامو چکار کنم ؟اونا کجا درس بخونند و به کلاسهای علمی فرهنگی مهد تمدن تهران عزیز برند .
از عزیزی این تهران قلب درد و این همه درد گرفتم . می شه دست مهربون همسر رو گرفت و از این عزت غریب گریخت .بچه ها رو چه کنم!؟